مخیّله یِ مخلوط

یکتا پروردگارا!
شرِّ شیاطینِ احساس و بدداورانِ عقل را از من دور بدار!
خداوندا!
به بزرگی ات به منطقم شکیبایی ده تا هوشمان هایِ کلمه و تصویر آن را ندرند.
و ای آنکه روح مرا یار و مرهمی!...
مرا از پس این دل شکسته و جسم خسته ، داروی حکمتی عطا کن تا بر دلم مرهم کنم.

از فیلم چشمه - اثر دارن آرونوفسکی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۳۳
الف. گاف.

اینها اولین تجربه ترجمه ی من از زبان اسپانیایی هستند. امیدست که استعدادی وجود داشته باشد.


سپاس بابتِ این پوستی که با منفذهایش آواز میخواند
و بابت ذهنی که در پوچیِ خود حمام می کند.

سپاس بابتِ انرژیِ آبی نهفته در نرون ها
و موهایم که به آسمان روان است.

سپاس شُشها که وادار میکنید مرا تا با نوازشِ هوا ارضا شوم.

سپاس بابتِ این بزاق که صحرایِ کلمات را در دهانم بارور میکند
و بابتِ خاطراتِ درخشانی که در خونم شناور ست.

سپاس بابتِ این لغزشِ منتهی به ماده
و بابتِ این ریشه ی بینهایت در لحظه ای زودگذر.

سپاس بابت رنگین کمانی که از دهانم بیرون می آید
و در دهانِ تو غرق می شود!


Gracias por esta piel cantando con sus poros
y por la mente que se baña en su propio vacío.
Gracias por la energía azul escondida en las neuronas
y por mis cabellos que crecen hacia el cielo.
Gracias pulmones por obligarme a estar satisfecho de la caricia del aire.
Gracias por esta saliva que fertiliza el desierto de las palabras
y por los recuerdos luminosos que nadan en mi sangre.
Gracias por este deslizar hacia el fin de la materia
y por esta raíz eterna en el instante efímero.
Gracias por el arco iris que surge de mi boca
y va a hundirse en la tuya.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۸
الف. گاف.

نگاه را چشم!

که من هنوز مال خودم نبودم

که تو مالِ من شدی!


***


گاهی میپرسم از سرو:

آیا دوست داشتی بوته ی خار که نه! اما کاجی بودی؟

جواب نمی دهد... .


***


میترسم بعد از سه

برایت

هفتاد بار دیگر پای در چهارمین چهارها بگذارم 

و هنوز میان! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۷
الف. گاف.

در تاریکی 

رنگها نبودند

و در بیابان شنها.

زمین آتشِ جانش را به من سپرده بود

و نورِ خورشید را


در تاریکی 

بیابان سرد بود

و حتی ستارگان سیاهچال شدند

در آسمانش

و چه ماهِ بیجانی در دمِ سحر!


در تاریکی

در این محضِ تاریکی

از نداشته ام سوختم

تا لبخند طلاییِ خورشیدی شدم 

که برای مردنِ دائمش قبل از زاده شدن

ابرها نقره ای گریه میکردند.


زمستان 94 - تقدیم به نادر نادرپور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۴۶
الف. گاف.

1

هر خطی که بالا رفت پایین آمد

جز تو که سرخِ اجاقی بودی 

برای آبیِ آبم

آب که سرخ شد

دیگر چای ام حاضر بود


2

از کوه که گذشتم

در کنار دسته ای حصیر دیدم

کلاهی بافتم


اما نفهمیدم باغبانش که بود...


3

صبح تا شب

کوزه میکشم از این طبیعت بیجان

تا که روزی

یکی را بشکنی و عسل شوم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۰
الف. گاف.

آری دردِ بزرگی ست، ننوشتن. باید کمتر حرف بزنم و بیشتر بنویسم. ولی پرحرفی ام مجالِ کم حرفی را نمیدهد لیکن چشمه یِ نوشتن می خشکد. باید نوشت . باید جوشید. باید از عشقش جوشید و گرم شد. حمام که گرم شد نیازی به آتش ندارد گرم است. تو خودت را شست و شو میدهی.

باید نمک شناس بود. باید صبور بود. باید ماند از خطا. 

باید ادامه داد با درد. از درد سوختن نور تاباند.


آری! دردْ بزرگی ست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۰۳:۲۱
الف. گاف.

وقتی پنج وجه وجودت با هم می جنگند که تو سکوت کنی، چاره ای هست؟ دلم میخواست بزرگی از سر ترحم در آغوشم میکشید و میگفت چرا میگذرد چه رسد به این که چرا اینگونه... . 
جواب هایِ بی پایانِ سوال هایِ بی پایان تر میانِ شلوغیِ دهشتناک هزارتوهایی از حلقه هایِ شیطانیِ تفکر و روز به روز تنها تر میشوی میان تن ها. 
از اعتبارت خرج میکنی و اعتبار تو را به دستِ [...] میسپارد. منقضی میشوی در حین تولید شدن. و بی مایگانی کیمیاگر اما متقلب جای تو را میگیرند. از اتقضا گذشتگانِ تازه تولید. 
سه بار صدها صفحه نوشته ام بدون اختیارم سوخت. و بیشتر از آن را خود سوزاندم به بهانه یِ ارزش و ترس و ضعف وقتی روحم اطمینان میداد به قدر خودم قوی و شجاع و ارزشمند هستم. وارد چهارمیش میشوم به امید آنکه این 7 یا 8 سال و 4 سال پیش رویش تبدیل به اندوهی بزرگ نشود در سنین بالاتر.

باید کاری کنم وگرنه نفس تنگی امانم نخواهد داد. تخریبم لحظه ای نخواهد بود اما خودتخریبی خواهد بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۹
الف. گاف.
امید است شروع باشد خوش! ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۳:۴۰
الف. گاف.

خواب دیدم با یکی از دوستانش - که خیلی چغر بود- جلویِ دانشکده دیدمش. شب متمایل به عصر بود. در واقع او همیشه آرام و کم حرف است اما آنجا عصبی و بدجنس شده بود. مثل همینجا باز هم کاری داشت که باید میرفت و مثل همیشه من رو با افکار پریشان و تنهاییم، تنها میگذاشت. 
سوار دوچرخه بودند او و دوستش. گویی دوچرخه نامریی بود و مسافتی قابل توجه باید تا سر خیابان خلیلی ذهن من (جایی که عموما جایی نوستالژیک برای ذهن من است) رکاب میزدند در حالیکه در واقع مسافت چندانی نیست. 
مثل همیشه کوله باری سنگین از هیچ داشتم. کوله باری سنگین از کتابهایی که همیشه همراه دارم و هیچگاه به همراه ندارم. گویی یک وابستگی همیشگی ، یک تعادل ذهنی همیشه بین من و کیف وجود دارد. کیفِ سنگین! پس رهایش نکردم. پا به پای سرعتشان دویدم از بین جمعیت ، از میان خیابان بلکه به این دوچرخه های سریع تامریی برسم. تا آمدم چیزی بگویم تمام وجودم صرف رسیدن به او شده بود. سر خلیلی غش کردم.
جلوی فروشگاهی که همیشه یک جور معماست برای من در ذهنم بیدار شدم ، گرگ و میش زشتی بود و گویا دعوایی در شرف وقوع بود. او آنجا بود . شرتر از همیشه با آن غریبه که ازش خوشم نمی آمد. اما برای پنهان کاری وجودم هیچ نمی گفتم. سعی کردم خودم را پیدا کنم. تا آمدم ببینم کجا هستم ، سه نفر را زمین زده بودم. این بار حتی مسیر طولانی تر بود آنها سوار دوچرخه شان شدند باید وسایلشان را جمع میکردند برای ترمینال. مقصد کجا بود؟ نمیدانم! 
من هنوز دوچرخه نداشتم. عوضش کیفی سنگین داشتم و سر و پکالی خونی. صدایش میکردم. بیش توان ادامه دادن نداشتم . افتادم. یحتمل مرگم نزدیک بود. آنها در پی مان بودند. نفهمیدم چه شد و کدامشان من را برداشت ولی با همان کیف بیدار شدم. روی یک صندلی 2 نفره یک اتوبوس 3 نفره نشسته بودیم. چغر بینمان بود. ترمینال نورانی بود. من حالِ عادی نداشتم. حس غریبی میکردم. دوباره از حال رفتم تا توی جاده بودیم. 
از همه چیز جدا شده بودم. هیچ چیز اولیه ای همراهم نبود. فقط کتابهایم و او. با چغری که میانمان نشسته بود! گمان میکردم جایی میرویم که میتوانم خانواده ام را پیدا کنم پس پرسیدم. جواب آنکارا بود. نمیدانم چرا آنکارا ولی حس غربت عجیبی به من دست داد. بی هیچ و با اویی که شکل دیگری دارد در آنکارا؟ خارج از مرز؟ من چکار دارم میکنم؟
بی اختیار گریه ام گرفت. همیشه دوست داشتم دستش را بگیرم. از چغر خجالت میکشیدم کاش او نبود. محل نگذاشتم ، خراب تر و درب و داغان تر از این حرف ها بودم. دستش را گرفتم. دستم را گرفت. برای ثانیه ای احساس کردم چقدر با من مهربان شده . قلبم کمی آرام گرفت. دوباره گریه کردم. چغر خواست دستم را بگیرد دستم را کشیدم دوباره دستش را گرفتم. خواست رها کنه انگشت کوچکمان را به هم گره زدم. برای اولین بار در کل خواب لبخند زد. تا وقتی در ناکجاآباد آبادی که آنکارا نبود پیاده شدیم انگشتم را با انگشتش گره نگه داشتم. غربت سنگین بود و این داشتنِ نداشتنی غریب سنگین تر... .
سینه ام دیگر کشش نداشت. خسته و درمانده از خواب پریدم. انگشت کوچک دو دستم را به هم گره کردم. بی اختیار مثل یک کودک هق هق گریه امان نداد ... .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۸
الف. گاف.

آب و آتش 
تیری میان چنگالِ آرامش، خامش
چیزی بود که از میان ستارگان
میگفت آسمان ...
سرطان
کمان

ولی جایی هر دو 
جدا کنیم
حرارت را 
از عقلمان
بریزیم
به قلبمان

آبی آتشُ
آتشی آب 
عقلِ احساسُ
شور بادِ پشت گوش در پرواز!
گمانم ما
یک رنگ 
بودیم
در گذار زمان

چشمت را رها کن 
با احساست بمان
ما زردِ آن "مدادرنگی" هستیم 
میانِ
آسمان
روان!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۳ ، ۱۲:۰۰
الف. گاف.