مخیّله یِ مخلوط

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

اینها اولین تجربه ترجمه ی من از زبان اسپانیایی هستند. امیدست که استعدادی وجود داشته باشد.


سپاس بابتِ این پوستی که با منفذهایش آواز میخواند
و بابت ذهنی که در پوچیِ خود حمام می کند.

سپاس بابتِ انرژیِ آبی نهفته در نرون ها
و موهایم که به آسمان روان است.

سپاس شُشها که وادار میکنید مرا تا با نوازشِ هوا ارضا شوم.

سپاس بابتِ این بزاق که صحرایِ کلمات را در دهانم بارور میکند
و بابتِ خاطراتِ درخشانی که در خونم شناور ست.

سپاس بابتِ این لغزشِ منتهی به ماده
و بابتِ این ریشه ی بینهایت در لحظه ای زودگذر.

سپاس بابت رنگین کمانی که از دهانم بیرون می آید
و در دهانِ تو غرق می شود!


Gracias por esta piel cantando con sus poros
y por la mente que se baña en su propio vacío.
Gracias por la energía azul escondida en las neuronas
y por mis cabellos que crecen hacia el cielo.
Gracias pulmones por obligarme a estar satisfecho de la caricia del aire.
Gracias por esta saliva que fertiliza el desierto de las palabras
y por los recuerdos luminosos que nadan en mi sangre.
Gracias por este deslizar hacia el fin de la materia
y por esta raíz eterna en el instante efímero.
Gracias por el arco iris que surge de mi boca
y va a hundirse en la tuya.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۸
الف. گاف.

در تاریکی 

رنگها نبودند

و در بیابان شنها.

زمین آتشِ جانش را به من سپرده بود

و نورِ خورشید را


در تاریکی 

بیابان سرد بود

و حتی ستارگان سیاهچال شدند

در آسمانش

و چه ماهِ بیجانی در دمِ سحر!


در تاریکی

در این محضِ تاریکی

از نداشته ام سوختم

تا لبخند طلاییِ خورشیدی شدم 

که برای مردنِ دائمش قبل از زاده شدن

ابرها نقره ای گریه میکردند.


زمستان 94 - تقدیم به نادر نادرپور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۴۶
الف. گاف.

1

هر خطی که بالا رفت پایین آمد

جز تو که سرخِ اجاقی بودی 

برای آبیِ آبم

آب که سرخ شد

دیگر چای ام حاضر بود


2

از کوه که گذشتم

در کنار دسته ای حصیر دیدم

کلاهی بافتم


اما نفهمیدم باغبانش که بود...


3

صبح تا شب

کوزه میکشم از این طبیعت بیجان

تا که روزی

یکی را بشکنی و عسل شوم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۰
الف. گاف.

آب و آتش 
تیری میان چنگالِ آرامش، خامش
چیزی بود که از میان ستارگان
میگفت آسمان ...
سرطان
کمان

ولی جایی هر دو 
جدا کنیم
حرارت را 
از عقلمان
بریزیم
به قلبمان

آبی آتشُ
آتشی آب 
عقلِ احساسُ
شور بادِ پشت گوش در پرواز!
گمانم ما
یک رنگ 
بودیم
در گذار زمان

چشمت را رها کن 
با احساست بمان
ما زردِ آن "مدادرنگی" هستیم 
میانِ
آسمان
روان!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۳ ، ۱۲:۰۰
الف. گاف.

از لحظاتِ قابِ قلبم برایت عسل می چکد در دلم
ای داد که چه عسلی ات میدارم! 
سلام؛ ای سکوتِ عمیق ِ روح ِ خمارت ، سلام

بَردار این نسیمِ یخ زده از این چمنزاری که به درخت می رسد 
بگذار در ریشه ی پایدارش بپاشیم روح در روحِ هم، 
چون دو کودک در حال بازی در آب
و من نوایِ سِلی خجالتی باشم در نوازش ویولای تو 
حسِ درکِ عرفانیِ پشت هیاهوی ِ کلامی ات ، شیرینیِ تند

بیا تا تکه ای از هوای زمردین ِفیروزه ایَم و مرواریدگون ت، سنگ-
بکاریم جایی، پایش بریزیم اندیشه و منطق و احساس و سکوت و رنگ
و من مدام سکوت میکنم که:
کاش جای این کلمات وجودم میشد کهنه شرابِ معرفتِ سرخی
لخته می بست بی ترس در وجودت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۲ ، ۱۸:۳۳
الف. گاف.


می گذرد و می گذریم

با تارهای موازیِ گیتار
با اخمِ نگرانِ ویلنِ قهوه ای
در آخرین ساعات مشکی و سورمه ایِ 
این دومین دهه یِ زندگی


می کشم -دوباره- نفسی از میانِ آسمان
نیمه نور ِ ماه روشنایی اش کرده مه آلود
با غمِ مفاهیمِ نیم پایان
در آخرین ساعاتِ مشکی و سورمه ایِ
این دومین دهه یِ زندگی


بی نورِ ستاره ای که شاید 
همراه آرد کودکی شهریار
میشوم خود کودکی؛ در دل
سردرگم در بازار
در آخرین ساعاتِ مشکی و سورمه ایِ
این دومین دهه یِ زندگی


مژده ای از ته قلبم می دهد ندا (؟!)
که آغازی دیگر خواهد بود بر این انتها (؟!)
و خلال این خرفتی ِخفت بار ِخفقانِ پنج دهگان
جوهر میگیرد دوباره سکته ای؛ ... از پروانه ها (؟!)
در آخرین ساعاتِ مشکی و سورمه ایِ
این دومین دهه یِ زندگی

در سرمایِ زمستانیِ پاییزی
که رنگِ مرگش گرم است ، زرد و نارنجی
منطق می پاشد خونِ احساسم مدام
بر این در و دیوار ِ گرم اتاقم، آرام!
در آخرین ساعاتِ مشکی و سورمه ایِ
این دومین دهه یِ زندگی

تهی از هندسه یِ اشک و آه و اندیشه،
نوا بر ساختار ِ چشمانم می نشاند نظریه یِ اشک را
مسئله؛ دنباله ای از حقیقت و زیبایی و جامعه

با نقطه ضرب میکنم در دستگاهِ مشتقِ عشقم؛ در هر آرایه
در آخرین ساعاتِ مشکی و سورمه ایِ
این دومین دهه یِ زندگی

بر چوبی، ناموزون گذری
می بینم، میسازم رهگذری
در ناباوریش و سردرگمی ام
از کفِ دریا قلبم را ترک میزنم 
میکنم پنهان هرمی از روحش را
همراهش، میکنم مرحمَم دستش را
ناجی و منجی ...
شاید حس کند، ... حس کنی
در آخرین ساعاتِ مشکی و سورمه ایِ
این دومین دهه یِ زندگی

می گذرد و می گذریم
از تمامِ این دم ها با امید و بیم
زیر ِ بار ِ کوله بار ِ حجمِ رویا و علم و اندبشه و یقین
می گیرد بارانِ محبتی میان سربازان؛ در وجودم در حال جنگ
حسّم مجدد می بازد رنگ
و تق تق ِ این بارانِ رو به آسمانم...
در آخرین ساعاتِ مشکی و سورمه ایِ
این دومین دهه یِ زندگی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۲ ، ۰۳:۲۵
الف. گاف.