مخیّله یِ مخلوط

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روایت» ثبت شده است

خواب دیدم با یکی از دوستانش - که خیلی چغر بود- جلویِ دانشکده دیدمش. شب متمایل به عصر بود. در واقع او همیشه آرام و کم حرف است اما آنجا عصبی و بدجنس شده بود. مثل همینجا باز هم کاری داشت که باید میرفت و مثل همیشه من رو با افکار پریشان و تنهاییم، تنها میگذاشت. 
سوار دوچرخه بودند او و دوستش. گویی دوچرخه نامریی بود و مسافتی قابل توجه باید تا سر خیابان خلیلی ذهن من (جایی که عموما جایی نوستالژیک برای ذهن من است) رکاب میزدند در حالیکه در واقع مسافت چندانی نیست. 
مثل همیشه کوله باری سنگین از هیچ داشتم. کوله باری سنگین از کتابهایی که همیشه همراه دارم و هیچگاه به همراه ندارم. گویی یک وابستگی همیشگی ، یک تعادل ذهنی همیشه بین من و کیف وجود دارد. کیفِ سنگین! پس رهایش نکردم. پا به پای سرعتشان دویدم از بین جمعیت ، از میان خیابان بلکه به این دوچرخه های سریع تامریی برسم. تا آمدم چیزی بگویم تمام وجودم صرف رسیدن به او شده بود. سر خلیلی غش کردم.
جلوی فروشگاهی که همیشه یک جور معماست برای من در ذهنم بیدار شدم ، گرگ و میش زشتی بود و گویا دعوایی در شرف وقوع بود. او آنجا بود . شرتر از همیشه با آن غریبه که ازش خوشم نمی آمد. اما برای پنهان کاری وجودم هیچ نمی گفتم. سعی کردم خودم را پیدا کنم. تا آمدم ببینم کجا هستم ، سه نفر را زمین زده بودم. این بار حتی مسیر طولانی تر بود آنها سوار دوچرخه شان شدند باید وسایلشان را جمع میکردند برای ترمینال. مقصد کجا بود؟ نمیدانم! 
من هنوز دوچرخه نداشتم. عوضش کیفی سنگین داشتم و سر و پکالی خونی. صدایش میکردم. بیش توان ادامه دادن نداشتم . افتادم. یحتمل مرگم نزدیک بود. آنها در پی مان بودند. نفهمیدم چه شد و کدامشان من را برداشت ولی با همان کیف بیدار شدم. روی یک صندلی 2 نفره یک اتوبوس 3 نفره نشسته بودیم. چغر بینمان بود. ترمینال نورانی بود. من حالِ عادی نداشتم. حس غریبی میکردم. دوباره از حال رفتم تا توی جاده بودیم. 
از همه چیز جدا شده بودم. هیچ چیز اولیه ای همراهم نبود. فقط کتابهایم و او. با چغری که میانمان نشسته بود! گمان میکردم جایی میرویم که میتوانم خانواده ام را پیدا کنم پس پرسیدم. جواب آنکارا بود. نمیدانم چرا آنکارا ولی حس غربت عجیبی به من دست داد. بی هیچ و با اویی که شکل دیگری دارد در آنکارا؟ خارج از مرز؟ من چکار دارم میکنم؟
بی اختیار گریه ام گرفت. همیشه دوست داشتم دستش را بگیرم. از چغر خجالت میکشیدم کاش او نبود. محل نگذاشتم ، خراب تر و درب و داغان تر از این حرف ها بودم. دستش را گرفتم. دستم را گرفت. برای ثانیه ای احساس کردم چقدر با من مهربان شده . قلبم کمی آرام گرفت. دوباره گریه کردم. چغر خواست دستم را بگیرد دستم را کشیدم دوباره دستش را گرفتم. خواست رها کنه انگشت کوچکمان را به هم گره زدم. برای اولین بار در کل خواب لبخند زد. تا وقتی در ناکجاآباد آبادی که آنکارا نبود پیاده شدیم انگشتم را با انگشتش گره نگه داشتم. غربت سنگین بود و این داشتنِ نداشتنی غریب سنگین تر... .
سینه ام دیگر کشش نداشت. خسته و درمانده از خواب پریدم. انگشت کوچک دو دستم را به هم گره کردم. بی اختیار مثل یک کودک هق هق گریه امان نداد ... .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۸
الف. گاف.