1
هر خطی که بالا رفت پایین آمد
جز تو که سرخِ اجاقی بودی
برای آبیِ آبم
آب که سرخ شد
دیگر چای ام حاضر بود
2
از کوه که گذشتم
در کنار دسته ای حصیر دیدم
کلاهی بافتم
اما نفهمیدم باغبانش که بود...
3
صبح تا شب
کوزه میکشم از این طبیعت بیجان
تا که روزی
یکی را بشکنی و عسل شوم