از لحظاتِ قابِ قلبم برایت عسل می چکد در دلم
ای داد که چه عسلی ات میدارم!
سلام؛ ای سکوتِ عمیق ِ روح ِ خمارت ، سلام
بَردار این نسیمِ یخ زده از این چمنزاری که به درخت می رسد
بگذار در ریشه ی پایدارش بپاشیم روح در روحِ هم،
چون دو کودک در حال بازی در آب
و من نوایِ سِلی خجالتی باشم در نوازش ویولای تو
حسِ درکِ عرفانیِ پشت هیاهوی ِ کلامی ات ، شیرینیِ تند
بیا تا تکه ای از هوای زمردین ِفیروزه ایَم و مرواریدگون ت، سنگ-
بکاریم جایی، پایش بریزیم اندیشه و منطق و احساس و سکوت و رنگ
و من مدام سکوت میکنم که:
کاش جای این کلمات وجودم میشد کهنه شرابِ معرفتِ سرخی
لخته می بست بی ترس در وجودت...
می گذرد و می گذریم
با تارهای موازیِ گیتار
با اخمِ نگرانِ ویلنِ قهوه ای
در آخرین ساعات مشکی و سورمه ایِ
این دومین دهه یِ زندگی
می کشم -دوباره- نفسی از میانِ
آسمان
نیمه نور ِ ماه روشنایی اش کرده مه آلود
با غمِ مفاهیمِ نیم پایان
در آخرین ساعاتِ مشکی و سورمه ایِ
این دومین دهه یِ زندگی
بی نورِ ستاره ای که شاید
همراه آرد کودکی شهریار
میشوم خود کودکی؛ در دل
سردرگم در بازار
در آخرین ساعاتِ مشکی و سورمه ایِ
این دومین دهه یِ زندگی
مژده ای از ته قلبم می دهد ندا (؟!)
که آغازی دیگر خواهد بود بر این انتها (؟!)
و خلال این خرفتی ِخفت بار ِخفقانِ پنج دهگان
جوهر میگیرد دوباره سکته ای؛ ... از پروانه ها (؟!)
در آخرین ساعاتِ مشکی و سورمه ایِ
این دومین دهه یِ زندگی
در سرمایِ زمستانیِ پاییزی
که رنگِ مرگش گرم است ، زرد و نارنجی
منطق می پاشد خونِ احساسم مدام
بر این در و دیوار ِ گرم اتاقم،
آرام!
در آخرین ساعاتِ مشکی و سورمه ایِ
این دومین دهه یِ زندگی
تهی از هندسه یِ اشک و آه و
اندیشه،
نوا بر ساختار ِ چشمانم می نشاند نظریه یِ اشک را
مسئله؛ دنباله ای از حقیقت و زیبایی و جامعه
با نقطه ضرب میکنم در دستگاهِ مشتقِ عشقم؛ در هر آرایه
در آخرین ساعاتِ مشکی و سورمه ایِ
این دومین دهه یِ زندگی
بر چوبی، ناموزون گذری
می بینم، میسازم رهگذری
در ناباوریش و سردرگمی ام
از کفِ دریا قلبم را ترک میزنم
میکنم پنهان هرمی از روحش را
همراهش، میکنم مرحمَم دستش را
ناجی و منجی ...
شاید حس کند، ... حس کنی
در آخرین ساعاتِ مشکی و سورمه ایِ
این دومین دهه یِ زندگی
می گذرد و می گذریم
از تمامِ این دم ها با امید و بیم
زیر ِ بار ِ کوله بار ِ حجمِ رویا و علم و اندبشه و یقین
می گیرد بارانِ محبتی میان سربازان؛ در وجودم در حال جنگ
حسّم مجدد می بازد رنگ
و تق تق ِ این بارانِ رو به آسمانم...
در آخرین ساعاتِ مشکی و سورمه ایِ
این دومین دهه یِ زندگی